معنی آنجا که زاده شدم

حل جدول

آنجا که زاده شدم

فیلمی با بازی سولماز غنی


آنجا که زاده شدم، اتانازی

فیلمی با بازی سولماز غنی


آنجا که زاده شدم ، اتانازی

فیلمی با بازی سولماز غنی


آنجا

هناک

گویش مازندرانی

شدم

نوعی بیماری گوسفند که موجب آبریزش بینی و تورم شکم دام می...

لغت نامه دهخدا

آنجا

آنجا. (اِ مرکب، ق مرکب) از اسماء اشاره بجائی دور چون ثَم َّ و هنا و هنالک در زبان عرب:
از آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان.
فردوسی.
چو آنجارسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاه.
فردوسی.
هم آنجا بدش تاج و گنج و سپاه
هم آنجا نگین و هم آنجا کلاه.
فردوسی.
یکی تخت جامه بفرمود شاه
که آنجا بیارند پیش سپاه.
فردوسی.
بوعلی وی رابه تون فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد. (تاریخ بیهقی).
- آنجا که، آن مقام. آن حال. حیث:
بکن شیری آنجا که شیری سزد
که از شهریاران دلیری سزد.
فردوسی.
آنجا که عقاب کندپر گردد
مرغابی تیزپر نخواهد شد.
عمادی شهریاری.


زاده

زاده. [دَ / دِ] (ن مف / نف، اِ) بمعنی زاد است که فرزند و زائیده شده و زائیده باشد. (برهان) (آنندراج). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری):
چه گوئید گفتا که: آزاده ای
بسختی همی پرورد زاده ای.
دقیقی.
بزرگان شدند ایمن از خواسته
زن و زاده و گنج آراسته.
فردوسی.
زن و زاده در بند ترکان شوند
پی جنگ دل پر ز پیکان شوند.
فردوسی.
نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریر
من زاده ٔخلیفه، نباشم گدای نان.
خاقانی.
- آدمی زاده:
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان.
نظامی.
مباش ایمن ار زآنکه آزاده ای
که آخر تو نیز آدمیزاده ای.
نظامی.
نه هر آدمیزاده از دد بهست
که دد ز آدمیزاده ٔ بد به است.
سعدی (بوستان).
همه آدمیزاده بودند لیکن
چو گرگان بخون خوارگی تیزچنگی.
(گلستان).
و آدمیزاده ندارد بجز از عقل و تمیز.
سعدی (گلستان).
- آقازاده.
- امام زاده.
- برادرزاده.
- بزرگ زاده.
- بنده زاده.
- پادشاه زاده (پادشه زاده)،: پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. (گلستان).
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک سرپنجه بود.
سعدی (بوستان).
شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشه زاده ای.
سعدی (بوستان).
- پارسازاده،: پارسازاده ای را نعمت بیکران از ترکه ٔ عمان بدست افتاد. (گلستان).
- پرستارزاده:
پرستارزاده نیاید بکار
اگر چند باشد پدر شهریار.
فردوسی.
- پریزاده (پریزادگان):
پریزادگان بوسه دادند خاک.
نظامی.
- پهلوان زاده:
که ای پهلوان زاده ای بچه شیر
نزاید چو تو زورمند دلیر.
فردوسی.
چنان پهلوان زاده ٔ بیگناه
ندانست رنگ سپید از سیاه.
فردوسی.
که چون بودی ای پهلوان زاده مرد
بدین راه دشوار با دود و گرد.
فردوسی.
- پیرزاده.
- پیغمبرزاده، و گفت یا محمد (ص) امت تو بهتر از پیغمبرزادگان نباشند که با برادر خود چه کردند. (قصص الانبیاء ص 59).
- پیمبرزادگی:
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی طبعش نیفزود.
سعدی (گلستان).
- چاکرزاده.
- حاجی زاده.
- حرام زاده:
گفت این چه حرام زاده مردمانند.
(گلستان).
- حلال زاده.
- خادم زاده.
- خاله زاده.
- خواجه زاده.
- خالوزاده.
- خان زاده.
- خواهرزاده.
- خردمندزاده:
وز پس مرگ او وفاداری
با خردمندزاده نیز کنند.
سعدی.
- دائی زاده.
- دیوزاده.
- روستازاده:
روستازادگان دانشمند به وزیری پادشا رفتند.
سعدی (گلستان).
- زنازاده.
- سرهنگ زاده:
سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم... (گلستان). فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد.... (گلستان).
- شاهزاده.
- شاهنشاهزاده.
- شهزاده.
- عم زاده:
میان دو عم زاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
سعدی (بوستان).
- عموزاده.
- عمه زاده.
- غلام زاده.
- کیان زاده:
بیامد همان گاه نستور شیر
بنزد کیان زاده پور زریر.
فردوسی.
- گدازاده:
شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشه زاده ای.
سعدی (گلستان).
- مجتهدزاده.
- ملک زاده، یکی از فضلا تعلیم ملک زاده همی کردی... (گلستان).
ز تاج ملک زاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ.
سعدی (بوستان).
- ناپاک زاده:
بناپاک زاده مدارید امید
که زنگی بشستن نگردد سفید.
فردوسی.
|| مجازاً محصول، ثمره، هر چیز تولیدشده و پدیدآمده از عدم:
سبب عزت و سخای تو گشت
زاده و داده ٔ جبال و بحور.
مسعودسعد.
گوهر خود می دهد خاطر من همچو تیغ
زاده ٔ خود پرورد فکرت من چون بحار.
خاقانی.
سخن که زاده ٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن زنه فلک آمد نه از چهار گهر.
خاقانی.
و رجوع به زاده ٔ تاک، زاده ٔ تأیید، زاده ٔ ثانی، زاده ٔ دهن، زاده ٔ خاطر، زاده ٔ طبع، زاده ٔ مریخ و سایر ترکیبات زاده و همچنین رجوع به زادن و زائیدن شود.

فرهنگ عمید

آنجا

اشاره به جای دور، جایی، جایی که: عقاب آنجا که در پرواز باشد / کجا از صعوه صیدانداز باشد (وحشی: ۴۲۶)

فرهنگ معین

آنجا

(اِ.) آن مکان، مکان مورد اشاره یا مورد نظر.

فارسی به انگلیسی

آنجا

There, Thereat, Yonder

فرهنگ فارسی هوشیار

آنجا

مقابل اینجا


زاده

(اسم) تولد یافته متولد شده، پیدا شده، فرزند. یا زاده خاطر آنچه زاده طبیعت باشد مانند: صوت و عمل شخص، نظم و نثر. یا زاده دهان (دهن) سخن (نیک یا بد) یا زاده شش روزه دو جهان و مخلوقات آنها یا زاده مریخ آهن (بمناسبت انتساب آن به مریخ) .

فارسی به ایتالیایی

آنجا

li

واژه پیشنهادی

آنجا

مکان مورد اشاره

معادل ابجد

آنجا که زاده شدم

441

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری